سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

پسری و دختری

بدون عنوان

سلام شاید بار 5 ام باشه صدرالدین رو میبرم خانه اسباب بازی/ اینجا از هر جایی دیگه بهتر بود/ دوبار تولد برگزار شد و صدرالدین دوست داشت... یکی هم امروز که من دو تا دوست پیدا کردم 3 ساله و 4 ساله.... دخترکی که مربی تعجب کرده بود چطور با من ارتباط گرفته چون با هیچ کسی نه بازی می کرده و نه حرف می زده... خوشحالم مامان صدرالدین هستم چون می دانم برای بازی باهاش وقت می زارم و حتما جوابمو میده.....
25 بهمن 1391

تمام

سلام صدرالدین دو ساله میشه و فقط 8 روز دیگه مونده.. صدرالدین دو ساله کم کم یاد می گیره غذا با قاشق بخوره ... صدرالدین دو ساله رویه مبل راحتی رو مثل سرسره می زاره و ازش بالا و پایین میره.... ناهار خوب می خوره/ شام فقط موز .... بعد از چند روز گوشت خورده شنیتسل دوست داره/جوجه کباب / و کباب برگ. کوبیده.... برنج می خوره و هی میگه اووووووووووووووم ... انگار قرقاول می خوره..... پرتغال می خوره بعد از بیدار شدن از خواب عصرانه.. روزی سه تا سیب می خوره..... یک موز ... عاشق بادام هندی هست... اجیل دوست داره... از شیر و ماست متنفره..... شبا دست بر گردن من می خوابه....  دو روزه توی دستشویی می بینه که داره ج.ی.ش می کنه ..... جدیدا...
22 بهمن 1391

سفر زمستانی

سلام صدرالدین کادو قمری از بابا یک اتوبوس گرفت.... شمال رفتیم برگشتیم /باباگلی با ما نبود
14 بهمن 1391

تولد قمری

سلام فردا تولد قمری صدرالدین است.... دیشب یک مراسم کاملا غیر رسمی داشتیم همراه مامان جون... کیک تولدش رو خودم پختم با دو تا تزیین یکی رو با مارشمالو و یکی رو با شکلات خامه ای .... مزه اش خوب شد / قیافه اش بد نشد....  پسرم فقط بادام هندی دوست دارد پسرم هنوز دارد دندان نیش در می اورد پسرم هنوز در تختخواب ما می خوابد پسرم برای من بهترین پسر دنیا است..... ...
9 بهمن 1391

دیروز

سلام  داریم با صالدین کلمه سلام رو تمرین می کنیم.... دکتر گفته همیشه بزرگترها با نی نی ها کلمه خداحافظ رو تمرین می کنند ولی بعدها توقع دارند در بدو ورود سلام کنند.... باباعلی میگه: صدرالدین بیا بوس بده بدو بدو .... صدرالدین از جا برخاسته و بدو بدو می رود لپش را می برد جلو و بوس می دهد
5 بهمن 1391

تولد دو ساله

سلام تولد پسرک نزدیک است... برای امسال مهمان انچنانی نداریم.... من و بابا و صدرالدین/ مامان و بابا و هانی / مامان جون و باباجون/ و شاید دو عزیز از فرنگ امده که البته پیر هستند..... دلم برای نی نی می سوزد که باید با بزرگ ترها تولد بگیرد... ولی منه مقید به تولد گرفتن سرم هم برود تولد را می گیرم..... تم تولدش را لو می دهم: barnyard!!!!! سال پیش المو بود.... امسال می خواهم کیکیش را خودم درست کنم ولی عقلم قد نمی دهد چطور بدون رنگ خوراکی تزیینش کنم.... مثل ... در گل گیر کرده ام... من شامم اماده است.... تزیینات امسال در حد خودمانی است.... همه اینها را نوشتم که خودم را نکشم و شبها درست بخوابم.... اما مگر می شود هی...
3 بهمن 1391

گریه

سلام عصر سر درد و چشم دردم شروع شد..... دلم خیلی سوخت.... برای نی نی هایی که نیستند برای مامان هایی که خیلی دلتنگ هستند... ببخشید.... قسم خوردم قدر سلامتی پسرک رو بدانم و برای چهار تا لباسی که کثیف می کنه و چهار تا ریخت و پاش اذیتش نکنم و خودم هم اعصابم سر جاش باشه.... خدایا ممنون برای سلامتی .... دلم .... امان از این دل.....
2 بهمن 1391

از همه چیز

سلام این روزا استرس زیادی رو تحمل می کنم.....چهار روزه تی وی رو خاموش کردم و دیگه صدرالدین کارتون نمی بینه... شنیدم دیر حرف افتادن بچه ها به همین دلیل می تونه باشه.... حالا روزا سرشو یکجوری گرم می کنه/ از بس دی وی دی ها رو دیده بود خودشم حالش بد بود و هرچی می دید سریع می گفت عوضش کن....  توی دوران مریضی من هم این دیدن ها زیادی شده بود... یعنی یکجوری که صبح بیدار میشد دست منو می گرفت سمت تی وی ... همه چی تی وی ..... حالا بزرگ ترین معضلم غذا خوردنش هست که بدون تی وی یعنی یک پروژه تمام عیار خودم بخورم.... منم ظرف غذا می زارم جلوش/ البته که زیاد بلد نیست با قاشق غذا بخوره ولی به کمک فیله مرغ و کباب یکجوری غذا به بدنش می رسه..... ...
1 بهمن 1391

تولد زودهنگام

سلام به خاطر حضور زودهنگام عمه بزرگه یک تولد سوری و تقریبا کامل برای صدرالدین برگزار کردیم... از تزیینات تولدش زدیم... کیک پختیم.. تزیینش کردیم... شمع روشن کردیم .. فشفشه ترکوندیم و یک ظرف بزرگ ماکارانی/ میگو پفکی/ حمص اسفناج/ تیرامیسو/ دسر شکلاتی/ سبزیجات/ سالاد کلم... سوپ شیر... همه چیز کامل و عالی بود... صدرالدین یک پازل دوزاده تایی کادو گرفت...
15 دی 1391

جشن یلدا

سلام صدرالدین عزیز م امسال دومین یلداش رو جشن گرفت... جشن امسالمون متفاوت شد/ خانه خاله من بودیم/ خوش گذشت فقط باباگلی با ما نبود  
1 دی 1391